در چنبره فلاش‌بک‌ها

موزاییک بازی در سینما
آبان ۲۳, ۱۳۹۷
نقد، شمشیر برّان یا نگاه تیزبین
آذر ۱۵, ۱۳۹۷
موزاییک بازی در سینما
آبان ۲۳, ۱۳۹۷
نقد، شمشیر برّان یا نگاه تیزبین
آذر ۱۵, ۱۳۹۷

در چنبره فلاش‌بک‌ها

نقد کتاب «چوب گلف انگلیسی» منتشر شده در روزنامه قانون

وونه نگات درهشت فرمان نویسندگی‌اش می نویسد؛ مثل یک آدم سادیستیک به بدترین و افتضاح‌ترین حالت ممکن فکر کنید تا خواننده غافل‌گیر شود.
این اتفاق دقیقا در داستان «پنجره» از کتاب«چوب گلف انگلیسی» به خوبی رخ داد. داستان با جمله:«پنجره را باز می‌کنم. یک مشت هوای تازه را هورت می‌کشم به شش ها. آن‌قدر این کار را ادامه می‌دهم تا بغضم نترکد» شروع می‌شود. زاویه دید، پیشبرد داستان،مشخص شدن حال و هوای داستان، توصیف صحنه، به همراه گره افکنی است. این پنج ویژگی برای شروع یک داستان، یک شروع عالی است. شروعی جذاب که خواننده را برای ادامه دادن علاقه‌مند می‌کند.
در ادامه داستان ملاقات راوی را با یک نفر می‌بینیم که راوی بی‌مقدمه می‌گوید: خیلی بهش فکر کردم، نمی ‌توانم. جایی که کشمکش داستان آغاز می‌شود با دیالوگ‌هایی از این دست است.
مشاجره دو طرف برای انجام کاری سخت و امضایی که عواقب بدی را برای راوی به دنبال دارد، اوج داستان میانه‌ همین دیالوگ‌هاست،راوی زنی ا‌ست که به دوستش خیانت کرده و با شوهر دوستش ارتباط برقرار کرده است. اصرار مرد برای اینکه از موقعیت زن دومش (راوی) استفاده کند تا زن اول را دیوانه خطاب کند، تمامی ندارد. وتنها دلیل ظاهری مرد این است که بتواند راحت جدا شود. کمی بعد از اتمام ملاقات راوی با مرد تماس می‌گیرد. از تصمیمش خبر می‌دهد.
درابتدای تماس وقتی می گوید امضا  می‌کند، این پیش زمینه بوجود می‌آید که راوی به فکر خودش و راحتی رابطه‌اش با مرد می‌اندیشد، اما مکالمه و داستان با جمله‌ هیچ‌وقت مرا نمی‌بینی، تمام می‌شود.و این تصور پررنگ می‌شود که نه به فکر خود، بلکه برای دوست خودش این انتخاب را کرده است تا هم او را از شر چنین مردی راحت کند و  هم مرد را با تنهایی که از آن می‌ترسد مواخذه کرده باشد.
علیرغم اینکه پایان‌بندی خوبی رو شاهدیم، نقطه ضعف داستان هم درست در همین جاست که: منظور و هدف نویسنده دقیقا از این تصمیم چه بوده. و چرا این تصمیم را گرفته است.
هنر هرچه در لایه‌های خود پنهان‌تر باشد جذاب تر است. داستان هم به عنوان یکی از شاخه‌های هنر از این قاعده مستثنا نیست. ندا پیش‌یار در داستان دوم از مجموعه داستان «چوب گلف انگلیسی» سعی در نشان دادن اتفاقات پیرامون داستان دارد تا اینکه با بیان مستقیم اثر خود را ضعیف ارائه دهد. چیزی که به آن by telling و by showing می‌گوییم.
داستان دوم ماجرای زنی است که تمام عمر صیغه پیر مردی بی‌احساس اما ثروتمند است. با بچه‌های بی مسئولیت.
 راوی که از روزمرگی خسته است و دنبال زندگی جدید، با موسسه‌ای آشنا می‌شود که شیوه قتل را آموزش می‌دهند. جنازه را برای تشریح در کلاس‌های آموزشی می‌برند و حتی برای جنازه پول هم پرداخت می‌کند آن موسسه بعد از قتل سر ساعت مقرر، به سراغ جنازه می‌آیند و چون جنازه بسیار پیر است او را نمی برند. زن می‌ماند و جنازه‌ شوهری که روی دستش مانده.
بر اساس سیر داستان، مرد در هر صورت باید می‌مرد. چرا که با مریضی سختی روبرو بود، اما راوی سعی دارد خودش او را بکشد آن هم دقیقا در دورانی که دچار عادت ماهانه می‌شود.
لایه‌های پنهان شخصیت راوی، بعد از قتل نمایان می‌شود. از روزمرگی رها می‌شود، و بجای پخت و پز، مشغول لاک زدن به ناخن هایش می‌شود. ناخن‌هایی که در اثر استرس همیشه جویده شده بود.
انتخاب نوع خط روایی، که بر مبنای بازگشت به گذشته است؛ برای این داستان جذاب است و می‌تواند انتخابی به جا باشد چرا که با به یاد آوردن خاطره‌ها پیرنگ کامل می‌شود.
اما متاسفانه گاه از دست نویسنده این میزان از «فلش بک» در می‌رود. اگر بخواهیم قضاوت عادلانه داشته باشیم این داستان غیر از آشنایی زنی اسیر با موسسه آدمکشی، ایراد نابخشودنی ندارد.  سوال حل‌ نشده اینجاست که آن‌ها را کجا پیدا کرده و چطور قرارداد بسته و آموزش دیده است.
با توجه به شخصیت مرد و حتی اطلاعات کم مخاطب از او، این که قرار بود بخشی از اموالش را به نام راوی کند که زن صیغه‌ای او بود، عجیب نبود. اما این آشنایی با آن مجموعه مخوف حل نشده باقی ماند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *