اولین تلاشهای زنان در ایران برای بازیابی هویت اجتماعیشان
اردیبهشت ۳۱, ۱۳۹۸سقراط را به کلاس درس بیاوریم
خرداد ۲۱, ۱۳۹۸فروپاشی در هشت و سه دهم ثانیه
نقد کتاب «هشت و سه دهم ثانیه» منتشر شده در ایبنا
مانی پسر جوانی است که پدرش به علت بیماری و خطای پزشکی آسیب دیده و تواناییهایش را از دست داده و مادرش با صاحبکار پدرش ازدواج کرده است، او ابتدا از پزشک مقصر انتقام میگیرد. و وقتی دنیا را پوچ میبیند خودش را از بالای برج به پایین میاندازد و خودکشی میکند و تمام داستان از لحظه پریدن تا سقوط و اصابت به زمین روایت میشود.
افشین رستمی در قالب این رمان سراسر شعار میدهد و ایدههای پوچگرایی خود را مطرح میکند. او به مخاطب بیاعتماد است و هر آن چیزی را که میگوید توضیح هم میدهد. گویا باور ندارد مخاطب میتواند حرفهای او را بفهمد این بیاعتمادی در تمام داستان ادامه پیدا میکند و کمکم تبدیل میشود به راویای که همه را پایینتر و نادانتر از خودش میبیند. اول داستان بیان کرده که خود را از طبقه بالای برجی به پایین میاندازد، در فصول مختلف تکرار میکند که «راستی من دارم می افتما.»
مکان در روایت:
تهران، جایی که ساختمانهای بلند و برجهای بیهویت تعدادشان رو به فزونی است. انتخاب تهران گمگشتگی و درماندگی راوی را بیشتر نشان میدهد او که تمام وابستگیهایش به زندگی را از دست داده است در میان شلوغی و آشفتگی تهران خودش را میکشد.
زمان در روایت:
زمان داستان بازه محدود به سن مانی است. از خاطرات کودکیاش شروع میکند تا لحظه اصابت به زمین. نویسنده از باوری استفاده کرده است که انسان زمان مرگ تمام زندگیاش را میبیند بر همین اساس فضایی آماده میشود تا راوی به تعریف زندگی خود بپردازد. زمان روایت خطی نیست. ابتدا از لحظه پرش شروع میشود. به ۱۰روز پیش میرود که پدرش فوت کرده است و سپس به یکسال و نه ماه پیش میرود. در مرحله بعد به ۱۴سال پیش میرود که حادثه از کار افتادگی پدرش رخ داده و مادرش ازدواج کرده. اشاره به ملاقاتهای هفتگی با پدرش روی تخت آسایشگاه دارد. در پرش بعدی به هشت ماه پیش میرود و صحبتهایش با گندم. به سه ماه پیش میرود که متوجه میشود پدرش به علت خطای پزشکی فلج شده است، به سیزده سال پیش میرود و از عشق افلاطونی خودش و شقایق حرف میزند. به زمان انتقامش از پزشک پدر برمیگردد. با یک پرش به ۹ روز قبل میرود و جنازه پدر را دریافت میکند و تشییع میکند و بعد از چندین بار رفت و برگشت او به لحظه اصابت برمیگردد و میمیرد.
شخصیتپردازی روایت:
مانی شخصیت اصلی داستان است. او از ایدهآلیست به پوچی رسیده و چنان خود را برتر از دیگران میداند که زندگی برایش جذابیت ندارد. مادرش هم زیبا بود و هم دوست داشتنی، البته تا قبل از فلج شدن پدرش و ازدواج مجدد. ولی محبت پدرش همیشه چشمگیرتر از اوست. پدری فداکار مهربان که برای نگاه کردن همیشه سر به آسمان باید داشت. نفرت او از مادرش ریشه در سرنوشت هملتی او هم دارد، پدر زمینگیر شده است و مادرش را از دست داده است. مادر مرد دیگری را که به پدر نزدیک بوده انتخاب کرده است، عنصر دیگری که موجب فروپاشی مانی شده از دست دادن عشق شقایق است. او تمام کارهایش را سروسامان میدهد و به استقبال مرگ میرود.
نویسنده با معرفی کاراکترهایی مثل فرزاد، گندم، شوهر مادرش، پرستاری که تا مدتها زن دوم دکتر پدرش بوده، عمهاش که از دید مانی خرافاتی است، و شخصیتهای سایه و میانجی دیگر سعی داشته جامعهای را نشان دهد که غرق در روزمرگیست، زندگی طبیعی و گاه سرشار از عشق است عشقی که هرگز سرانجام شیرینی ندارد. برای ایجاد جذابیت داستان هر فصل یک کاراکتر جدید را معرفی میکند تا بتواند خواننده را همچنان همراه خودش پیش ببرد.
افشین رستمی بیش از اینکه بخواهد خود را نویسنده معرفی کند، سعی دارد اطلاعات خود را از جامعهشناسی، روانشناسی، اساطیر یونان و جهانبینی پوچگرایی به خورد مخاطب بدهد. او از زبان مانی خود را برتر از دیگران معرفی میکند و همه آدمها را چیپ و سطحی میداند. در دیالوگهای خودش با فرزاد، پدر و گندم رو به نصیحت و سخنرانی میآورد و مکرر تکرار میکند که زنده بودن ارزشی ندارد. نویسنده با حجم اطلاعات خود فرصت لذت از خط روایت را از مخاطب میگیرد و او را از فضای داستان بیرون میکشد. در پایان باید گفت کتاب محصول درماندگی و واماندگی جوان امروز است در دنیایی که نمیتواند هضمش کند و همگام با سرعتش تغییر کند. روشنفکر درماندهای که از واقعیت به نظریات تئوری کتابها پناه میآورد.